سلام بچه هااااااااااا

واااااااااااای دارم از سر ذوق میمیرممممممم

امروز بعد6 ساااال بالاخره

شهرمون برف اومد و بعد از 6 سال دوباره

از نزدیک برف رو دیدم


البته هنوز خوب ننشست رو زمین

ولی خدا خدا می کنم بشینه تا فردا صبح

خدایا مرسی

خیلی خیلی مرسی



وآنگاه که برف می بارد...

و خدا...

طنین خداییش را به صورت مروارید های سفید رنگ ...

به روی صفحه ی زمین می پاشد...


دلم آرامشی پیدا می کند ...

آرامشی که زبانم و دستانم برای گفتن و نوشتن آن...

کم می آورد...

خداوندا...

در این لحظه ها...

که مملو از آرامش ام...

آرامشی که دستان زیبای تو به قلبم نشانده...

و لبریزم از احساسی خالصانه...

از تومی خواهم...

دل همه ی غنچه هایی که غمگینند...

گرسنه اند...

و نبودنشان را از تو می خواهند را نیز...

همچون من...

لبریز از آرامش کنی...

که این آرامش را قسمت کردن زیباست...

نه به تنهایی لذت بردن...

می دانم که می توانی...

می دانم که در عرش خداییت نتوانستن...

کلمه ی نایابیست...

پس خدایی کن و با دستان پر مهرت ...

گونه هایشان را...

گرم کن از گرمای وجودت...

و از مهرت...

ای مهربان ترین مهربانند...