...

دوباره صدای زنگ باران در گوشم به صدا در می آید و ...
و تنهایی هایم را به رخم می کشد...
دلم می گیرد در این زمستان سرد و بارانی...
زمستانی سرد تر از همه ی زمستان های عمرم...
چندیست که زمستان از راه رسیده و ...
لباسی از الیاف سرما بر تن طبیعت کرده...
اما...
اما وجود من دیرزمانیست که سرد و زمستانی شده...
و قلبـ♥ــم...
در میان کولاک این زمستان آرام آرام...
به سوی خاموشی می رود...
من اینجا...
با خودم...
با تنهایی هایم...
و با قطرات باران که بر پنجره های اتاقم سیلی میزند...
خلوت کرده ام...
آری من این روزها دور دورم...
از خودم...
و از عزیزانم...
دیگر دستی به دیوار بلند تنهایی هایم نمی رسد...
حتی اگر این دیوار فروبریزد...
بازهم...
کسی نمی تواند...
مرا از زیر آوار تنهایی هایم بیرون بکشد...
من مرگ در زیر آوار تنهایی ها را...
با آغوش باز می پذیرم...
چرا که زندگی ام رنگی ندارد ومن...
ومن در سیاه و سفید زندگی خود را باخته ام...