آری! شهدا زنده اند...





شب هنگام بود ومن با سینه ای سراسر ماتم...

با دلی سرشار از غصه ...

به یاد مردانی آسمانی افتادم...

آنان که پیروان شهید کربلا بودند...

آنان که فرات دلشان لبریز از آب ایمان بود...

آری!

شهدا عزمی کربلایی داشتند...

حسین وار به میدان رفتند و مانند لاله هایی...

پر پر شدند و بر زمین آرمیدند...

گویا شهدا همچون تکه های پازل حق بودند...

که با شهادتشان این پازل بزرگ ...

آرام آرام چیده شد...

خونی که از وجود پاکشان جاری می شد...

رودی سرشار از ایمان بود که...

 از دلهایشان سرچشمه می گرفت...

خواهرم!

این امنیتی که تو داری ...

این آزادی...

این شکوه...

همه از دامان کسانی است که ...

که از خود گذشتند تا ...

مروارید وجودت به دست هر راهزنی نیفتد...

درک کن عظمت این واژه ها را...

واژه هایی که از قلبم بر این صفحه می چکد...

می چکدو از مردانی می گوید که...

ذرات وجودشان از نور الهی،مروارید وار می درخشید...

مردانی که دین،ناموس و وطن برایشان...

همچون درّی گران بها بود...

مردان مردی که رفیقان سیم و سنگر بودند...

در میان هیاهوی توپ و تانک اقامه ی عشق می بستند...

ولبهایشان را با ذکر یاعلی یاعلی(ع) معطر می ساختند...







آنان کسانی بودند که از همان ابتدا...

بال هایشان رو به سوی ملکوت علی(ع) پر می کشید...

شهدا پرکشیدند و به بهشت برّین خدا پا نهادند و...

وما مانده ایم...

اما...

زندگان واقعی شهدا هستند...

آری...

شهدا زنده اند ...

...



دوباره صدای زنگ باران در گوشم به صدا در می آید و ...

و تنهایی هایم را به رخم می کشد...

دلم می گیرد در این زمستان سرد و بارانی...

زمستانی سرد تر از همه ی زمستان های عمرم...

چندیست که زمستان از راه رسیده و ...

لباسی از الیاف سرما بر تن طبیعت کرده...

اما...

اما وجود من دیرزمانیست که سرد و زمستانی شده...

و قلبـــم...

در میان کولاک این زمستان آرام آرام...

به سوی خاموشی می رود...

من اینجا...

با خودم...

با تنهایی هایم...

و با قطرات باران که بر پنجره های اتاقم سیلی میزند...

خلوت کرده ام...

آری من این روزها دور دورم...

از خودم...

و از عزیزانم...

دیگر دستی به دیوار بلند تنهایی هایم نمی رسد...

حتی اگر این دیوار فروبریزد...

بازهم...

کسی نمی تواند...

مرا از زیر آوار تنهایی هایم بیرون بکشد...

من مرگ در زیر آوار تنهایی ها را...

 با آغوش باز می پذیرم...

چرا که زندگی ام رنگی ندارد ومن...

ومن در سیاه و سفید زندگی خود را باخته ام...